موسیقیِ بازی طوری به دل میشینه که میبرتت توی رویا.یه بار تصور میکنی توی قرون وسطا هستی ... چنگ زدی به پیراهن مشکیِ بلندتُ داری توی برفای یخ زده ی تپه های اسکاتلند میدویی که زودتر به قرارت توی هاگزمید برسی.
بار دیگه فقط زل میزنی به مانیتور و گریه میکنی که چرا نامه ی هاگوارتزُ از دست دادی.
یه بار هم آرزو میکنی کاش یه بار بتونی دنیل ردکلیفُ بغل کنی-_- .
(نامبرده اشک هایش را پاک میکند ...)
برچسب : نویسنده : ixo-memories-xoe بازدید : 200